×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

اندیشه امروز

به لطف تو این روزها انتظار را دیدنی میکشم

× به وبلاگ اندیشه امروز خوش آمدید
×

آدرس وبلاگ من

andishenet.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/arash_pelkeeshgh

عاشقانه های من

 

 

 

این مپندار که یادت برود از نظرم

خاطرت جمع که در قلب پریشان منی !

http://lovemavara.persiangig.com/image/shr.jpg

 

تفعلی به حافظ

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

 

http://sunflower81.persiangig.com/image/5634592-md.jpg

 

 

غزل زیبای سعدی..

خبرت خـراب تــر كــرد جـــراحت جــدایی
چو خیال آب روشن كه به تشنگان نمایی
تو چه ارمغان آری كه به دوستان فرستی
چه از این به ارمغان كه تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببری و به دست غم سپردی
شــب و روز در خیــالی و نــدانمت كجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب كه خوبـــرویــان بكننـــد بی وفـــایی
تو جفای خود بكردی و نه من نمی توانم
كه جفا كنم، ولیكن نه تو لایــق جفــایی

چــه كننــد اگــر تحمـــل نكننــد زیر دستـــان
تو هر آن ستم كه خواهی، بكنی كه پادشاهی
سخنی كه با تو دارم، به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم، تو ببــر كــه آشنـایی
من از آن گذشتم ای یار كه بشنوم نصیحت
برو ای فقیــه و بـا مــا مفــروش پارســـایی
تو كه گفته ای تأمل نكنم جفای خوبان
بكنی اگر چو سعدی نظــری بیازمــایی
در چشم بامـدادان بــه بهــشت برگشــودن
نه چنان لطیف باشد كه به دوست برگشایی

 

 

http://diehardboy.persiangig.com/image/footprints-sand-beach-sunrise%20copy.jpg

غصه های دل ..

 

چه شام ها که چراغم فروغ ماه تو بود

پناهگاه شبم گیسوی سیاه تو بود

اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست

ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود

دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت

که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود

عنایتی که دلم را همیشه خوش میداشت

اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود

بلور اشک ، به چشمم شکست وقت وداع

که اولین غم من ، آخرین نگاه تو بود !

 

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:3wsUGjKGuEFA1M:http://www.cheryllavender.com/Bodmin%20Mooor.jpg&t=1

 

 

 

نگاه کن که غم درون ديده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سايه سياه سرگشم

اسير دست آب می شود

نگاه کن .


http://arsin1.files.wordpress.com/2008/05/42-15962130.jpg
تو آمدی از دورها و دورها

ز ســرزمين عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها , ز ابر هـا , بلورهـا



چه دور بود پيش از اين زمين ما

به اين کبود غرفه های آسمــان

کنون به گوش من دوباره ميرسد

صــدای تــو

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:prR45SlDfaCLsM:http://www.morningstarchurch.org/images/BSTAR.JPG&t=1

صدای بال برفی فرشتــــگان

نگاه کن که من کجا رسيده ام

کنون که آمديم تا به اوجها

مرا بشوی با شــراب موجها



مرا بپيچ در حرير بوسه ات

مرا بخواه در شبان دير پا

مرا دگر رها مکن

مرا از اين ستاره ها جدا مکن

فروغ

 

..
 

http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:d4UBkxJJNWZQOM:http://www.heyrani.com/fa/wp-content/uploads/2007/09/_mg_1484a.jpg&t=1

پیامک های عاشقانه :


نمی دانم که دانستى دلیل گریه هایم را

نمی دانم که حس کردى حضورت درسکوتم را

و می دانم که میدانى ز عاشق بودنت مستم

وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم

 


دلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گردد

ندانستم تو ای ظالم دلی آهن ربا داری



دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من؟
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من!



اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسید ام تا بوسه بارانت کند



نگاهی کردی و از خود نگرانم کردی

نگران ، پیش نگاه دگرانم کردی

من نظر باز نبودم ، تو به یک چشم زدن

در چراگاه نظر ، چشم چرانم کردی



یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنین است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت!



عشق تو همچون افقی بی انتهاست

قلب من خالی ز هر رنگ و ریاست

زندگی با آرزو ها روبروست

با تو بودن از برایم آرزوست



ای عشق مدد کن که به سامان برسیم

چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم

یا من برسم به یار و یا یار به من

یا هردو بمیریم و به پایان برسیم



سال ها پرسیدم از خود کیستم؟

آتشم؟ شورم؟ شرارم؟ چیستم؟

دیدمش امروز و دانستم کنون

او به جز من ، من به جز او نیستم


شب های دراز بی عبادت، چه کنم

طبعم به گناه کرده عادت چه کنم

گویند کریم است و گنه می بخشد

گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم



نمی دانم که دانستى دلیل گریه هایم را

نمی دانم که حس کردى حضورت درسکوتم را

و می دانم که میدانى ز عاشق بودنت مستم

وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم



نمی خواهم بجز من دوست دار دیگری باشی
نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی
نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند
نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند
نمی خواهم به غیرازمن بگیرد دست تودستی
نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هست

 

 

عکس عاشقانه

حال من بد نيست غم کم مي خورم
کم که نه هر روز کم کم مي خورم
آب مي خواهم سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي؟ آفتاب!

خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم و دارم زدند
دشنه ي نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمي پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد مي شوم
خوب اگر اينست من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است
کافرم! ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستي کار ماست
چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا طلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمي گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما ياري نبود؟
قصه هايم را خريداري نبود؟
واي! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون مي چکد
خون من فرهاد و مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسته از همدردي مسمومتان
اين همه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلي کسي مجنون نشد؟
آسمان خالي شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام
بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دور و پايم لنگ بود
قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه!
هيچ کس اندوه ما را ديد؟ نه!
هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفأل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه ميپنداشتيم...
دوشنبه 1 شهریور 1389 - 4:26:10 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم